پیشانیات پرنده داشت. دسته دسته پرستوهایی که از کوچ هزاران ساله برمیگشتند. گله گله آهو که اهلی شما بودند، اهلی نوزادی که وقتی بهدنیا آمد، سرنوشتش تنهایی بود!
پیشانی نوشت تو نوری از تنهایی بود. نه بهخاطر اینکه از مادرت جدا بودی. چرا که در دامن دایهای بزرگ شدی که مهربانی توی نامش بود. مثل نام تو ملیح بود. نام تو محمدص بود. نام او حلیمه بود. ملاحت از نام هر دویتان میبارید.
نه بهخاطر شش سالگیات که مادرت دیگر نبود. رفته بود. آنطور که به بچهها میگویند به آسمانها رفته بود و نه بهخاطر اینکه اصلاً پدرت را ندیدی. تصوری از پدرت، موهایش، چشمهایش، راه رفتنش و لحنش نداشتی.
نه بهخاطر اینکه چوپانی میکردی. تنها، با برههایی سپید در دل کوههایی که انعکاس صدای تو بودند. انعکاس تنهاییهای تو بودند. نه بهخاطر غروبهایی که در کودکانگیات با برهها به خانه برمیگشتی در حالیکه در تمام روز خیره به آسمان دنبال ردپای کسی گشته بودی که داشت تو را بزرگ میکرد تا با تو به زبان خودش حرف بزند!
پیشانی نوشت تو نوری از تنهایی بود، بهخاطر اینکه مخاطب خداوند شدی. بسیار کار سختی بود. خزیده در خود. پنهان شده در روزهایی که به غار داخل نمیشد. در غار همیشه شب بود. تنها باریکه نوری جلوی چشمهای تو را روشن میکرد. نوری که تو در آن رفتوآمد فرشتگان مقرب را میدیدی. تویی که به غار رفته بودی تا از سنگها آیینه بسازی. تا خودت را، درون خودت را در آیینه ببینی. فقط تو میتوانستی از سنگها آیینه بسازی. تویی که معجزهات بسیار ساده، اما حیرتانگیز بود. کتابی از جنس خودت. کتابی از جنس نور تنهایی.
تو آفریده شدی تا مخاطب آخرین کلمات خداوند باشی. نامت در کلمات خداوند بود. او تو را به نام کوچکت صدا میزد و مثل یک دوست خوب در لحظههای سخت زندگیات یکمرتبه از راه میرسید و صدایت را میشنید و دستش را روی شانههای سپیدت میگذاشت و نامت را در گوشت میگفت و آرامت میکرد. طوری که وزیدن نسیم گلهای بیمار رو به زردی را آرام میکند. تازهات میکرد. طوری که باران هوای خانه را تازه میکند و دلداریت میداد. طوری که چوپانی برههای کوچک و سپید ترسیده از گرگهای هار را دلداری میدهد.
تو آفریده شدی تا به حرفهای خداوند، آخرین حرفهای خداوند گوش بدهی. او پیش از آنکه بر تو فرود بیاید تو را آماده کرده بود. در رفتوآمد آرام و سنگینات به غار. وقتی که سرت را پایین میانداختی و در خودت فرو میرفتی تا صدای خودت را بشنوی. او گوشهای عجیبی برای شنیدن صدای درون به تو بخشیده بود و به تو دلی داده بود که ظرفیت سنگینی معجزه عجیبش را داشته باشد. تو آفریده شدی تا آخرین باشی. با همه کیفیتها آخرین بودن. با صدایی که به تلاوت کلمههایی از نور میرفت و کسانی را که رنجدیده، عاشق، خسته، پریشان، دلمرده، سرگشته، شاعر، دیوانه، فقیر، بیرمق، پرشور و شیفته بودند را آرام میکرد. به آنها راهی نشان میداد که راه رفتن بود. تو این کار را با مهربانی میکردی. تنهایی تو را مهربانتر کرده بود. تو از همه صفات خداوند این صفت را بیشتر از همه گرفته بودی. مهربان بودن را در عمیقترین لحظههای تنهایی.
کسانی که به دین تو ایمان آوردند، آمدند که کمی از طعم مهربانیهای تو را بچشند. آنها بسیار تشنه بودند. شاید تشنگیشان به خاطرشان نمیآمد. اما حرفهای تو را که میشنیدند یادشان به تشنگیشان میافتاد. حرفهای تو آب بود!